رؤیای نیمه شب تابستان



من نمى تونم از تو بنویسم و بغض نکنم، نه به خاطر تمام اختلاف نظراتمون توى همه چى؛نه، بلکه چون یادمه اون شبى رو که به خاطر من تصمیم گرفتى شغلتو عوض کنى، چون یادمه اون روزى رو که آدما خواستن قضاوتم کنن و تو یه تنه جلوى تمام گفته ها و نگفته ها وایستادى، چون یادمه روزایى رو که سخت بود و تو ازم خواستى در حین باور اون سختى ها، امیدوار باشم به لحظه هاى بعد
من هربار تو هر قدم زندگیم اول به تو فکر کردم، وقتى شاگرد اول شدم، وقتى اخراجم کردن، وقتى دوباره تلاش کردم، منتخب شدم، ترسیدم، شجاع بودم، شکست خوردم، هربار چشمامو بستم و این تصویر تو بود که باعث شد با قوت قلب تو اون لحظه بمونم و زندگى اش کنم
تو بهم باور دادى که من کافى ام، همینطور که هستم با تمام معایبم و تفاوت هام از آدمها، و نشونم دادى تو دنیایى که پر از امر و نهیه براى چى شدن و کى بودن، من مى تونم اونى باشم که آرزو دارم
از وقتى مداد دستم دادى تا همین امروز که نزدیک به یک ربعِ قرنِ زیر سایه ات زندگى مى کنم، تمام توانم براى تقدیر از تو همین نوشتن بوده. روزت مبارک اولین رفیق من، که تو یگانه تکیه گاه منى 

#پدر.

 

29 اسفند 1398

 

 




در شیشه ى مرباى توت فرنگى را که باز مى کنم، هفت ساله ام. مامان صبح زود مرا به خانه ى زن عمو آورده. صبحانه مى خوریم، اما بازى نکرده زن عمو روسرى سرم مى کند که برویم بازار؛ پس چهارشنبه است. از سر بازار که راه مى افتیم، من دست زهرا را محکم مى گیرم که گم نشوم، مهدى اما جلو جلو مى رود، مى دود حتى، و سرک مى کشد در بساط همه ى فروشنده ها. زهرا هم دست مرا محکم گرفته، چون من امانتم. ما هم قدم با زن عمو راه مى رویم، زن عمویى که همیشه قدم هاى کوتاه کوتاه بر مى دارد و تند تند راه مى رود و هدفمند. از قبل مى دانیم، آمده ایم توت فرنگى بخریم. مهدى چشمش مى افتد به یک اسباب بازى فروش. اصرار مى کند به خریدن انگشتر آب پاش پلاستیکى و مى خردش که باقى روز اسیرمان کند. من اما چشمم به دنبال میوه فروش هاست، شبیه زن عمو دنبال جعبه هاى توت فرنگى مى گردم، که زهرا یادآورى مى کند شب تولد مهساست و باید هدیه اى برایش بخریم. پس نوزدهم خرداد است. از بساط لاک فروش، دو لاک شبیه هم مى خریم. یک لاک به رنگ پوست پیازى که تازه همان روز نامش را مى شنوم و یک لاک با رنگى شبیه به همان ولى از نوع نمازى، که با کشیدن ناخن روى آن به راحتى کنده مى شود. مشغول حساب کردن پول لاک هاییم، که زن عمو با چند جعبه ى بزرگ توت فرنگى پشت سرمان ظاهر مى شود. وقت رفتن است
از لحظه ى رسیدن به خانه، مهدى مى رود به کوچه به بازى با انگشتر آب پاشش، زن عمو و زهرا توى حیاط مشغول مى شوند به درست کردن مربا و شربت توت فرنگى، و من مى ایستم در بالکن در طمع خوردن توت فرنگى هایى که پاهایم را پر از کهیرهاى قرمز رنگ مى کنند
عصر عمو مرا در آغوش مى گیرد، توى خانه ى دخترش سمیه، مرا کنار خودش مى نشاند، و بخاطر لاک پوست پیازى که هدیه آورده ام طورى با افتخار به من نگاه مى کند که احساس کنم شایسته ترین برادرزاده ى دنیام.
در شیشه ى مرباى توت فرنگى را که باز مى کنم، بیست و چهارساله ام. بیست و چهارساله اى که انگار روزهاست در هفت سالگى گم شده
١٥ اردیبهشت ١٣٩٨

#رؤیاى_بهار


صبح نشد برات بنویسم،ولى باید بگم اینارو.
من هیچ وقت تو زندگى استرس امتحان نداشتم.در بدترین حالت صبح امتحان درس مى خوندم و قبول هم مى شدم.بهم مى گفتى: خداى بى خیالى. 
ولى یه بار سر یه امتحان فیزیک بدجورى حالم بد شد. توى اون سالن کنفرانس زیرزمین دبیرستان دکتر حسابى نشسته بودم پشت صندلى و با اینکه کلى درس خونده بودم مطمئن بودم هیچى یادم نمیاد. با این حال میخواستم خونسرد باشم،آروم انگار که اصلا برام مهم نیست. تو اما قیافه ام رو که دیدى فهمیدى. اومدى وایسادى کنارم سرتو خم کردى و بى هیچ حرف اضافه اى گفتى: تکرار کن. یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی الى ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی. 
انگار که آب روى آتش،همون شد. من اون امتحان رو با ١٩ قبول شدم. 
ازون جاى زندگى ام ،هربار خیلى ترسیدم، هربار فکر کردم تو بدترین نقطه وایسادم و مضطرب شدم، هر وقت خواستم برم روى یه پله جدید، صدات پرت شد تو سرم. همون آوا،همون آیه، همون لحن. 
امروز صبح نشد برات بگم، ولى باید بهت بگم حالا که این فصل زندگى ات تموم شد و باید برى روى پله بعدى، من مطمئنم برات که فردا روز بهتریه و درهاى بیشترى قراره به روت باز شن. به همون آیه قسم. همین. 


توی خانه صدای رشید بهبودف می ­پیچد، کوچه­ را آبپاشی کرده، سماور را پرآب و قندها را شکسته و گذاشته توی قندان نقره ­ی براق. من اما، نشسته ­ام روی مبل و زل زده ­ام به پنجره و منظره ­ی ساختمان چهارطبقه ی روبرو؛ و پرت شده ­ام وسط یک خانه ­ی شلوغ.
توی حیاط خانه، دخترعموها حلقه زده ­اند دور عمه و دستور پخت کوکوی قارچ یادداشت می ­کنند. دخترعمه ­ها روسری بر شانه، تناژ رنگ موی هم را بررسی می­ کنند. عروس ­ها فلان پیج اینستاگرام را به هم معرفی می ­کنند و  از اینکه چقدر بهمان برنامه تلویزیون به درد نخور است حرف می ­زنند. من اما ایستاده ام توی چهارچوب در راهرو، یک چشمم به حیاط و دیگ برنج و بوی مرغ و نوه هایی است که کاهوی سالاد خرد می ­کنند، و یک چشمم توی اتاق پی بحث ی مردهاست. دلم اما پیش بچه ­هاست، که توی راهروی کوچک تنگ دل هم نشسته ­اند و به ترک دیوار می­خندند. درست در همین لحظه، دست ننه را روی شانه ­ام حس می­کنم که بی سروصدا رفته بیرون و از ترس کم آمدن چیزها یواشکی و ریز ریز خرید کرده. لبخند می ­زند و یاعلی گویان، می رود به حیاط و همه به احترامش از روی زمین نیم ­خیز می­ شوند.  صدای زنگ که به گوش می ­رسد، یکی از دخترعموها می­ دود سمت آشپزخانه، یک لیوان شربت توت فرنگی می ­گذارد توی سینی و سینی را می ­دهد دست یکی از نوه­ ها که ببرد برای فرد تازه از راه رسیده. دخترک از کنارم که رد می ­شود، عطر شربت می­زند زیر بینی ­ام. میخکوب می­ شوم و دلم می ­خواهد درست توی همان لحظه تا ابد بمانم.
پلک که می ­زنم، سرمای دلتنگی می­ دود زیر پوستم. هنوز نشسته ­ام روی مبل، زل زده ­ام به پنجره و منظره­ ی ساختمان چهارطبقه روبرو، اما دیگر صدای بهبودف شنیده نمی ­شود. خانه در سکوت فرو رفته، و تنها عطر شربت توت فرنگی به مشام می ­رسد، انگار که یک نفر سینی به دست از کنارم رد شده.


ولى اگر براى دوام این بقا، دیگر نتوانستیم دست انسان هاى محبوبمان را بگیریم، تمام ارتباطمان وابسته به اختراع وینت صرف و باب کان (مخترعان اینترنت) شد، اگر دوست داشتن هایمان در قلب هاى رنگ و وارنگ مجازى خلاصه ماند، بقا به چه کارمان مى آید؟ اگر این حیات شیوه اى نباتى پیدا کرد که فقط زنده بمانیم ولى بدون لمس و نگاهى نزدیک به آنچه پیش ازین روحمان را زنده نگه مى داشت، آن وقت چه؟! زندگى در جزئیاتْ زیباست، در چهره ى رفیقت وقتى که دیر مى رسى و او پشت در قطار توى ایستگاه ایستاده و با عصبانیت نگاهت مى کند؛ در ضربه اى که با نوک کفش به پاى رفیقت مى زنى که حرف زدن را متوقف کند چون فرد مورد نظر پشت سر اوست، در چاى سردى که وقتى سفارشش دادى داغ بود ولى گرم بحث شدى و آن را یادت رفت، در برخورد یک دست روى شانه ات وقتى حرفى براى گفتن ندارى؛اگر ده سال بعد هنوز پشت پنجره ایستاده بودیم و تمام این جزئیات به بهانه ى بقا و حیات چند روز بیشتر در روزهاى رفته ماند و تکرار نشد، آن وقت چه؟ ارزشش را داشت؟

#روزپنجاهوششم_قرنطینه

#کروناویروس

 

ادامه مطلب


نشسته ­ام روی سکوی مقابل درب ورودی پشت ­صحنه، یک دستم به گوشی است و با دست دیگرم جلد چرمی عطر داخل کیفم را محکم نگه داشته ­ام؛ انگار که با هر یک کلمه ­ی الهه، عطر هم تصمیم دارد از کیفم بپرد بیرون و تا خود خانه بدود. فکرش را می­ کردم که الهه اینطور پشت تلفن سرم داد بکشد، همانطور که زهرا با ترحم گفته بودم فکر خوبی نیست، همانطور که خودم می ­دانستم عطر برای دوستی که دعوتت کرده تئاترش را  ببینی، کادوی زیادی بزرگی است. چه فکری کرده بودم؟ اینکه با کادو دادن قرار است ناگهان حرف­های نگفته ­ی شش ساله را بزنم؟ یا اینکه با یک نگاه به حرف می­ آمد که آره من هم توی تمام آن­ سال ­ها دوستت داشتم و هنوز هم دارم و بیا عین بچه ­ی آدم کنار هم بمانیم؟ این حرف ­ها از کجا توی سرم رژه می­ رفت؟ فیلم­ های کمدی رمانتیکی که از روز اول دانشجوی سینما شدن تصمیم گرفتم دیگر نگاه نکنم که مثلا جهان­ بینی ­ام رنگ و بوی حرف ه­ای به خود بگیرد؟

الهه حجت را تمام می ­کند که "نکن رؤیا، نکن، خودتو کوچیک نکن". کاش لااقل شکلات خریده بودم، یا دی­ وی ­دی یک موسیقی خوب. من که خوب می ­دانستم بیشتر از هرچیز موسیقی را دوست دارد. نقطه ­ی تلاقی همه ­ی خاطرات مشترکی که گره­مان می ­زد به هم، موسیقی بود. از اولین روزی که توی آن زیرزمین نمدار شانه به شانه، پشت پیانو ­ایستادیم به همخوانی خطوط متفاوت یک قطعه و تمرین بیان، تا تمام خاطرات مشترکی که بعدها بی­واسطه ­ی آن زیرزمین برای هم ساختیم، تا تمام شب­ هایی که برای رسیدن به مترو سوار ماشینش می ­شدم و توی راه حتما من تازه جوان را با آهنگی که نشنیده بودم شگفت زده می ­کرد، تا روزی که توی سالن مولوی، توی آخرین صحنه­ ی مراسم قطع دست در اسپوکن مک دونا، خود را آتش زد و در پس زمینه let her go گروه پسنجرز پخش شد و من فکر کردم، که هیچ وقت آهنگی زیباتر از این ساخته نشده، موسیقی همیشه نقطه ­ی اتکای ما بود.

تکیه­ می ­دهم به ستون وسط لابی. صدای زهرا می­ پیچد توی سرم که " چرا یک حس باید شش سال کش بیاد”. من و وسواسم متخصص اتمام روابط نصفه و نیمه­ ایم. اما حالا من اینجا چه غلطی می­ کنم؟ چرا یکبار نگفتم تا تمامش کنم؟ چرا تمام آن ­بارهایی که وسط روز دعوتم می ­کرد کافه ببینمش، که ابراز دلتنگی کند، عین احمق ­ها یک دوست و ینگه همراهم بود که تنها نمانیم و حرف­ هایمان همانطور چال شده بماند؟ درست مثل آن عصر بهاری، که روی شیب غار نشستیم کنار هم و برعکس همه که ریخته ­های اجرای دو ساعت قبل­مان را جمع می ­کردند، فقط حرف زدیم و حرف زدیم و من، کنار هر کلمه ­ی بی ­ربطی که از دهانم خارج می ­شد، احساسم را زیرپایم چال می ­کردم که نکند بفهمد، اصلا اقتصاد تئاتر و موسیقی و اوضاع هنر برایم اهمیتی ندارد اگر او نباشد.

سرم را که بالا می ­برم، آنجاست، با لبخند پر از غرغرش ایستاده و خیره شده به من. شیرینی عجیبی می­دود توی جانم، درست مثل لحظه­ ای که قبل از شروع نمایشم از لای در آمد تو که برایم آرزوی موفقیت کند، یا وقتی برای بازی نقش اول نمایشنامه ­خوانی ­ام آمد و من، دوباره فرصت داشتم کنارش باشم، ببینمش. تمام آن­چه که می­خواستم هم شاید همین بود، میل کودکانه و ته­ نشین شده در دلم، میل به اینکه دوستش بمانم حتی شده از دور. قدم بر­می ­دارم به سمتش، که با یک نگاه می ­فهمم تنها نیست. ناگهان پرت می­شوم روی شیب غار، صدای بچه ­ها از آن پایین کنار آتش به گوش می ­رسد و من تنهایی به این فکر می ­کنم که اقتصاد هنر، مقوله چرت و مزخرفی است، وقتی تو نباشی. 

رؤیا عطارزاده اصل


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها